آنانی که رفته اند هیچ از آواز پرنده ای که در غروب خواند نگفته اند آنانی که مانده اند هیچ آواز نمی خوانند شاید غروب وقت شمردن قدمهاست صدای قدمها رفتنها و نگاهی که چنان بدرقه ام نمود که هنوز زخم اندوهش دلم را می کاود ومن می روم
این روزها دیگر تعداد موهای سفیدم را نمیدانم گاهی برای یادبود لحظهای کوچک یک روز کامل جشن میگیرم گاهی صد بار در یک روز میمیرم حتی یک شاخه از محبوبههای شب یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است...
دلم گرفته ای یار صبح اگر آمدی دیدی پنجره باز و درگشوده و خانه خالیست کسی با چمدانی که تمام خاطره بوده رفته است دلگیر مباش توان پدرودم نبود فرصت کم بود خاطرم بی قرار و شرمسار .
هنگام رفتن در سکوت نگاه و لمس در و دیوار فقط یک کلمه بر زبانم بود خداحافظ خداحافظ
فقط بشنو دیدنی نیست شنیدن دارد نوای پرپر شدن را بر برگ بر دفتر چیزهایی هست گاهی برای ندیدن فکر نکردن حس نکردن . هنوز هم سویی دارند چشمان برای واژه پردازی نواختن ، و دستان برای رسیدن رساندن
تکمیل این باغ تو را کم داشت با دستی که به زمین نمیرسد آوای اولین شکوفه تو را شناخت
تا به تعادل پوست و روح یک ماه را به نام خود کن به شعلهزاران حتی درختان پشت به ما نخواهند کرد و گنجشکانی عکس تو را به هم تقدیم میکنند تا به فروردین وقت داریم تا در زبان و اطلس جانها دریافته میشوید. نه خطی! نه خالی! نه خواب و خیالی! من ای حس مبهم تو را دوست دارم
نه خطی! نه خالی! نه خواب و خیالی! من ای حس مبهم تو را دوست دارم
و چشمهای همسرم سارا را برای همین دوست دارم و دستهایش را که مرگهای مرا منصرف میسازد که من مسافر باغهای سبز نمیتوانم باشم به تنهایی که زود دلم میگیرد.
در جاده مه آلود زندگی پی نور می گشتم پی پروانه ها و مرغان مهاجر افسوس که ندانستم نور در تيرگی نمی تابد و اين نمناکی غمبار ، بال پروانه را می آزارد و مرغان مهاجر را از مقصد دور پس دست بر ديوارها گرفتم تا راه خويش بجويم غافل از اين که ديوارها به بيراهه ميروند ... با خوشباوری سفيهانه به پشتوانه اعتماد به همسفران سينه سپر کردم در جلوی ايشان از حوادث روی ندادنی و بی توجه به سوزش پی در پی پشت به چاقوی نامرديشان تا آنکه خون بدرقه گاهم بهم فهماند : اعتماد نکن , دل نسوزان ,خوش باور مباش و مهر نورز در اين ورطه سهمگين تند بادهای بی مهری زورق خويش را محکم گير که خود راه نجات خويشتنی
بگو پزشک زن بیاید سرنگ را در سوراخ های تنم در عصب های تاریخی ام در های های ام فرو کند درنیاورد چه؟ جاهای خالی تنم را گرفتند و چند شیهه اسب و یک اصالت ناب در آن فرو کردند فرو هر کس هر جای شهر کلنگی بر زمین می زند من درد می گیرم شده ام شعر فارسی بعضی جاهایم خیلی قطور بعضی جاهایم به باریکی مو هو می کشم هو کو پزشک بپرسم: چند بار هفته ای دوش می گیرد حکومت ها اول در اتاق خواب سقوط می کنند همین سقوط به محمد رضا پهلوی گفت : برو دماغت نازنین ات را عمل کن خوب می شوی لامصب این زندگی گیر کرده در سوراخ تنگ سرنگ ما خانوادگی آدم های گرمی هستیم به زیبایی می گوییم : هو یک بار هم به دیوان حافظ گفتم بقالی و پیر را دیدم کنار مغبچه دنبال سرّ میان می گشت گفتم التوبه معشوقه ام رم کرد و رفت گفتم استغفرالله مادر بزرگم مرد ای تف به ذاتت من که هر شب با یکی از پرستارها ازدواج می کنم اما با یکی شان هر شب ازدواج می کنم هرگز ندیدم اینجا کسی روی قبرش تاریخ اولین معاشقه اش را بنویسد و تشکر کند از کسی که برای اولین بار فریب اش داد
قرار است تا کی از پشت شیشه ها به آفتاب نگاه کنیم؟ به نرده ها که روبه روی ما هستند انگار کن برف افتاده روی آدرس¬ها
تخیل مرده دنبال دفتر نمی گردد
در پشت یک عبارت یک دنیا در پشت یک سلام اقیانوس کنار اقیانوس پس این نقشه ها را بردارید که شهرها یکی شماره ها یکی ست همه و خورشید پیراهن خزه به تن دارد که دلتنگی ها به این سرعت به یاد می آیند با این کیف سیاه در خیابان ها چقدر و کوچه ها چقدر بگردم من نه کارد در جای دیگری گیر دارد به عهده ی من نیست تابلوها شامل توقف، ایست، به مرگ چند متر نمانده است، آهسته.
این حق آسمان است که می رود بالاتر کجای جهان این گونه است آخر که چون از خواب برمی خیزی می گویی گور مرا نشان دهید یا فکر می کنید می شود بدون هیچ تشویشی بر پل ها قدم زنان پرندگان را دید از من که گذشته دیگر اما این جا چقدر ساده پای می نهند به حرف ساعت ها و روزهایشان هیچ کس انگار مخاطب هیچ کس نیست و تازه تعجب می کنند وقتی شاعری می گوید تنها سیب نیست که دو نیمه یگانه است که گاه نیز یک جان در دو سوی رود تقسیم می شود چون شمعی که سبز می شود میان آیینه.
داستان موسیقی ایران، داستانی است پر از فراز و نشیب و در این میان آنچه ما را به مبدا پیدایش این هنر نزدیك میكند كشف نیهای استخوانی مربوط به هزارههای قبل از میلاد است كه در نوع خود ابتداییترین و اولین نمونههای سازهای موسیقی محسوب شود، شادروان حسن مشحون معتقد است، از زمانی كه بشر توانست انفعالات درونی خود را به وسیله صدا نمایش دهد و وزن را از صداهای منظم و مختلف طبیعت به دست آورد، موسیقی را به وجود آورد زیرا جهان پر از اصوات است و عالم خلقت بر توازن و انتظام استوار است. چون تشخیص موزون از غیر موزون در طبیعت بشر است ، و هر چیز موزون مطابق طبع انسان است . آواز ، رقص ، شعر كه هر سه موزونند و مورد پسند بشر ؛ از همان دوران قدیم به صورت آداب و رسوم جزو زندگی ملل دنیا درآمدند ؛ با پیشرفت تمدن و با اختراع آلات و ادوات موسیقی بشر از نواهایی كه در ذهنش حالت دلپذیر ایجاد می كرد تقلید نمود و با سرودهای مذهبی به نیایش رب النوع ها پرداخت و موسیقی را ركن اصلی دین قرار داد و از رقص و آوازهای ضربی و غیر ضربی در جشن و سرور و مراسم مذهبی خود استفاده نمود. پس ریشه موسیقی به عهد كهن ارتباط دارد، موسیقی صوتی با سخن به وجود آمده است و در واقع همان روزی كه انسان توانست برای نخستین بار خوشیها و رنجهای خود را با صدا نمایش دهد، مبدا موسیقی است.
سرگذشت هنر ایران از جمله موسیقی آن را می توان به دو بخش تقسیم كرد :
دوره نخست : از آمدن نژاد آریایی به سرزمین ایران تا پایان دوره ساسانی
دوره دوم : از طلوع اسلام تا عصر حاضر
در مورد دوره نخست ، آنچه درباره اندیشه ، عواطف و احساسات هنر آریائیان گفته می شود به سبب فقدان آثار مدون و اسناد معتبر به ناگزیر مبنی بر حدس و گمان خواهد بود ، اكنون بیشتر اطلاعات ما از ایران قدیم غیر از روایات دانشمندان و مورخین شرقی و ادبای دوره اسلامی و اندكی از كتب ایران پیش از اسلام كه از اواخر عهد ساسانی باقی مانده ، از منابع خارجی و تحقیق و تتبع شرق شناسان است.
هیچ ملتی بدون اقتباس و استفاده و یاری جستن از دیگران نتوانسته به درجات عالی از تمدن دست یابد و هر ملتی بنابر نیازها و شرایط محیطی خویش و با اندیشه و ذوق و توانائی های خود چیزهائی بوجود آورده كه در طول زمان در نتیجه برخورد و ارتباط و در آمیختن با ملت های دیگر ، به دیگران منتقل شده است. ایرانیان از ملت هائی هستند كه در این اقتباس و تصرف در آن توانائی و ذوق و پسند خود را در طول تاریخ به ثبوت رسانیده و آن چه را اخذ كرده اند به صورتی بهتر و خوشایندتر در آورده و بدان رنگ ملی داده اند.
ابن خلدون نیز پیرامون اهمیت دادن سلسلههای تاریخی ایران به موسیقی مینویسد: موسیقی نزد ایرانیان پیش از اسلام مطلوب و محبوب بود و رواج بسیار داشت. پادشاهان توجه و علاقهی زیادی به اهل موسیقی مبذول مینمودند و خنیاگران و موسیقیدانان را در دربار سلاطین ایران منزلت و مقامی بس ارجمند بوده است.
برای روشن شدن این موضوع و با توجه به آمیزش و ارتباط ملت های متمدنی كه در قلمرو هخامنشیان می زیستند و دیگر مللی كه به ایران ارتباط داشتند ؛ ابتدا در مورد تمدن هائی صحبت خواهیم كرد كه از لحاظ هنر موسیقی دارای غنای فرهنگی بوده اند.
تمدن سومری : سومری ها دارای تمدن كهن بودند ؛ و اسباب و آلات موسیقی كه در حفاری های سرزمین كلده و شهر اور كشف شده تا حدودی سابقه و ریشه موسیقی آسیا به ویژه مردم آسیای غربی را روشن كرده است. در داخل آرامگاه یكی از پادشاهان سومری نقش برجسته ای است كه یك نوازنده چنگ و زنی را در حال رقص نشان می دهد ، نیز در كاوشهای انجام شده در اور دو ستون كشف شده كه بر آن آهنگ موسیقی نقش شده است. از وسایل مرسوم در این تمدن می توان طبل و چنگ و نی را نام برد.
تمدن كلده (بابل جدید) : این تمدن نسبت به ملل همسایه سمت مربی داشته و ملل قدیم از علوم و صنایع و هنر آنان برخوردار بوده اند ، از آثار بدست آمده در حفاری ها و تحقیقات دانشمندان معلوم گردیده كه اسباب و آلات موسیقی این دوره عبارت بودند از نی ، فلوت ، شیپور ، عود ، طبل و قانون.
در مورد ادوات موسیقی دورانهای هخامنشی و پیش از اسلام نیز ، از سازهایی چون نقاره، شیپور، نی، بربط، تنبك، كوس، كرنای، سرنا، دمامه، خم، جلجل و گاودمن نام برده شده است.
به عنوان نمونه در شاهنامه میخوانیم : خروش آمد و ناله كرنای برفتند گردان لشكر ز جای
یا منوچهری میگوید : ز فریاد خرمهره و گام دم الاله بر امد ز رویینه خم
در یك تجزیه و تحلیلی كلی ،اطلاعاتی كه شاهنامه از ابزارهای موسیقی دورانهای تاریخی و اسلامی به ما منتقل میكند به مراتب بیشتر از سایر منابع تاریخی است چرا كه فردوسی با توجه به سرایش شاهنامه در وزن حماسی در پیروزی ایرانیان سازهای شاد و مناسب و در جنگها موسیقی عزا و سوگها را به كار میبرد.
بسازمت بگذارمت پشت در از ابر آفتاب درون روزن ها میان راه بشنوم صداهایی در برگ ها پاییز بریزد و درخت گیلاس بتکاند دامن گربه بچرخد در حیاط و مار مو لک دنبال ماده اش کند کلاغ ظرف آب پرنده ها را بر گرداند و باد.... بسازد افسانه ها .......................
تکرار شو در من بازتاب و باز آی کایـــن تیـره ره سد کرده عبور فانوس شو چشمها را درآر این پیراهن شب که بس تنگ است به تن پرده را بر بکش وقت پرواز است بشکن قفس ماه و ستاره که آسمان دلش قناری میخواهد تکــــرار شو در من آغوشت را بگشای کاین تشنه تـــــن پر گشوده به نور وتنور تکرار شو در من فقط یکبار دگـــر کاین پروانــــهء بی پیله همی هـــوای بغل دارد
الهــــــهء درون من گمگشته در بیخوابی شبها سفرم در تو بی انتهاست بیا با بالهایت گیسوان تنهاترین مسافر را شانه کن ، افشان کن بیا دستی بکش بر شانه های خسته ترین همسفر جاده و سنگ ای بــوی نجیب برکه ها یاد رُخت در آینه و آب نقش خیال پرواز کبوتر یست از تبار آرامش و صلح که سحرگاهان از من گریزانست و شامگاهان بر مژگانم می نشیند لانهء قلبم را دریاب بیا بنشین و بنشانم بر درفش سپیدت.
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید! یک نفر در آب دارد می سپارد جان. یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید. آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید که گرفت استید دست ناتوانی را تا توانایی بهتر را پدید آرید. آن زمانی که تنگ می بندید بر کمر هاتان کمر بند در چه هنگامی بگویم من؟ یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان، قربان! آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید! نان به سفره، جامه تان بر تن؛ یک نفر در آب می خواند شما را. موج سنگین را به دست خسته می کوبد باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده سایه هاتان را ز راه دور دیده. آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون می کند زین آب، بیرون گاه سر، گه پا آی آدم ها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید می زند فریاد و امید کمک دارد. آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید! موج می کوبد به روی ساحل خاموش پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش. می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید: «آی آدم ها». و صدای باد هر دم دل گزاتر و در صدای باد بانگ او رهاتر از میان آب های دور و نزدیک باز در گوش این ندا ها: «آی آدم ها»...
سالیان سال با من این خواست همی بود که هست تا بخوانم نامت را در شعرم سالیان سال گل یاسی بودی بر من قصه عشقی که بخوانم در شعر خاتون شهری که بخوانم نامت را با مردم شهر
تجسم ______ ياران به آفتاب بگوييد صد پاره شو، هزار ستاره تا ذره ذره ذره بسازيم بر بامي از بلند شهادت تنديسي از عروج آب از وضوي دست شهيدان بياوريد يا از چشم هر شهيد يك قطره اشك شوق بگيريد -يك قطره اشتياق زيارت- فواره اي ز نور بكاريد قلبی از آینه ، دلی از دریا و گردنی بلند از آبشار پاك تواضع يا از غرور محض بسازید از آستين روشن موسی دستي به رسم وام بگيريد دستاری از امام بیارید باری به دست نازک اشراق از عشق پیکری بتراشید از جنس یک تهاجم عریان در دستش استخوان با دست دیگرش زیتونی از سپیده بکارید اندازه از قيام بگيريد بر قامتش كه جامه بدوزيد رختي زجنس شال خدا بر تنش كنيد -آبي تر از سپيد- اسرار پايداري او را ز آن يار سربلند بپرسيد از آيه آيه ي ايمان و از سوره سوره ي صبر از نام او نشانه بگيريد شايد توان مجسمه اي ساخت از جنس استقامت خالص اي لحظه ها چنين مگريزيد تا عمري از هميشه بسازيم جان مرا بگير خدايا تا شايد اين تجسم شيرين تنديس استقامت خالص جاني مگر دوباره بگيرد جاني مگر دوباره بگيريم
دنیا به اندازهی همین اتاق شده همین حدود تنهایی همین حدود بیخوابی
پس نگو خیلی از چیزها با روح ما به گفتوگو هستند که من در تاریکی دنبال قرصهای قلب و اعصابم
پیش تو آمدم که سنگ شدن تهدید جدی بزرگی بود اما از خواب ترس برداشتهام پس پرندگان کاغذی را میگردم و در جایی مینویسم تو آن بهاری هستی که گریهات اینقدر چه میدانم
اینقدر کلید هست که ندیدهاید اینقدر آدم هست که از حوالی دو چشم باید راند و اینقدر تو هم بهار نمیمانی.